Amadanat mobarak
میانِ این هَمه بی حوصلگی های روزانه ام
میانِ این همه شَب بی خوابی هایم
تـ ـو بایَد باشی
بایَد داشته باشَمتْ
بَرای تَمامِ این روز هایِ پاییزی ام
بَرای این آبانی که داشت با بی مهری سپری می شُد...
اصلا مـَ ـن بایَد در پاییز عاشِقَت می شدَم
باید دَستانَت گرما بخش وجودم می شد
باید دختر بَچه ی بَهانه گیر که می شدَم
مـ ـرا می بردی آنجا که مــ ـن باشَم و تـ ـو
بایَد میداشتمت غروب روز هایَم که ابری می شُد
تِلفنم را بر می داشتَم تا می خواستم شروع کنم به غر زدَن
بگویی آماده باش میایَم دُنبالَت
باید میان این هَمه کَلافگی هایَم
صِدای خَنده ات بِپیچَد
و یادَم بیایَد
مـ َـن تمام تـ ـو را یکبار خواهم داشتْ!!
همین یکبار باید دِلداده ات بشوَمْ ...
همین یکبار باید آرام جانَم بِشویْ...
آمَدَنَت مُبارَک باشَد
خوش قَدَم باشیْ نو رِسیده ی مـَ ـن:)